بهاربهار، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات کودکی بهار

دخترم معجزه خدا به من و باباش بود. برای دخترم مینویسم تا بعدها یادگاری بماند برایش😍😍

به دفتر خاطرات مامان بهار خوش آمدید😊😊😊😊

من خاطرات خودمون و دخترم رو مختصر مینویسم تا براش یادگار بمونه و بعدها خودم هم مرور کنم

آش دندونی

۲۶ آبان ۱۴۰۰ برای اینکه فکر می‌کردیم دندونات داره در میاد عمه فرزانه گفت آش دندونی بدیم ماهم رفتیم خونش و آش درست کردن.... ولی دندونات خیلی بعدش در اومد... ...
11 دی 1400

پنچ ماهگیت

۲۳ آبان ۱۴۰۰  رفتیم قوچان خونه عمه فرزانه و من شیرینی گرفتم و پنج ماهگیت رو باهاشون درست کردم بعد با بابا و عمه نوش جان کردیم😁😁 ...
11 دی 1400

اولین اصلاح موی سر

یه مدتی بود موهات کوتاه بلند شده بود و داشت میومد جلو چشات .چون حالت موهات پسرانه است بهت تل یا گیره نمیومد .منم تو یه حرکت انتحاری روزی که رفتیم خونه مامان جون تو رو بردمت آرایشگاه و چون خواب بودی موهات راحت مرتب شدو کمی کوتاه کردیم.مبارکت باشه اولین اصلاح موهات عزیزم. ۱۱ آبان ۱۴۰۰ ...
19 آبان 1400

سوراخ کردن گوش

امروز با عمه شهناز رفتیم دکتر تا گوش هاتو سوراخ کنیم.انگار خودتم فهمیده بودی که ترسیدی و گریه کردی چون هنوز بهت دستم نزدن .منم ترسیده بودم و گریه میکردم یه لحظه میخواستم بردارم و بیام بیرون ولی عمه گفت اگه الان سوراخ نشه بعدا اذیت میشه الان درد نداره.خلاصه تا دکتر گوشتو سوراخ کرد من نصف عمرشدم.خوب شد بابا نبود وگرنه منو میکشت. زود تموم شد و اومدیم .تو ساکت شده بودی و من هنوز میلرزیدم و گریه میکردم .خداروشکر به خوبی تموم شد ولی چیزی به بابا نگفتیم که چقد اونجا گریه کردیم. ...
5 آبان 1400

چهارماهگی و واکسن

بعد سفر کیش رفتیم واکسن چهارماهگیتو بزنیم .بابات اگه میتونست نمیزاشت برات بزنن .رفتیم بهداشت که برای بابا کاریش اومد رفت تا سریع برگرده ولی نوبتم شد و واکسن تو رو زدن .انقد جفتمون باهم گریه کردیم که صدای اون خانوم دراومد و منو دعوا کرد.بابا اومد ما رو برد خونه خیلی هم ناراحت بود از اینکه تو اذیت شدی.حالت خوب بود تب نکردی .عصر رفتیم خونه عمه که دم دمای صبح بود که یکم تب کردی و پاشویه کردیم و قطره دادیم تا بعد یه ساعت تبت کم شد و خوابیدی . روز بعدش اومدیم خونه و تو خوابیدی تا عصر که سرحال شدی ولی من کسل و کلافه بودم . وزنت۶کیلو ۸۰۰گرم . دور سرت۳۹ . قدت ۵۹ سانتیمتر بود.
25 مهر 1400

اولین مسافرت سه نفره

بابا روز بعد تولدش برای کیش بلیت گرفت که ما رو ببره یه دوری بده.خیلی خوش گذشت.انقد دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی همه جا میبردیمت ولی گریه نمیکردی.خیلی به یاد موندی شد اون سفر کلی هم عکس گرفتیم  ...
25 مهر 1400

اولین حضورت تو تولد بابات

۲۱مهر تولد بابا بود میخواستم سوپرایزش کنم از قبل کادوشو گرفته بودم و کارا رو انجام داده بودم و کیک گرفتم.صبح که بابا رفت سرکار سریع نهار گذاشتم و خونه رو تزیین کردم .نزدیک ظهر تو رو همسایه طبقه پایین برد که من کارا رو سریع انجام بدم. وقتی بابا از سرکار اومد کلی سوپرایز و خوشحال شد و تو هم اولین کیک زندگیتو دیدی و از خامه اش یکم خوردی. ...
25 مهر 1400

اولین خنده صدادار و از ته دلت

تو چهارماهگیت رفته بودیم شیروان پیش دوستای خوابگاه من یه شب .صبح روز بعدش نزاشتی سارا و سمانه تا ظهربخوابن میخواستی باهات بازی کنن .اونجا برای اولین بار یا صدا و از ته دل برای دلقک بازی‌ای سارا میخندیدی ولی تا سمانه برداشتت لب برچیدی و گریه کردی ...
25 مهر 1400